آﻧﺘﻮان، ﻣﺎﻧﺘﺎگ و ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪی ما (نقدی بر فیلم ۴۰۰ ضربه)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

نود درصد بچه‌ها به پدر و مادراشون تحمیل شدن*

ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ داﺳـﺘﺎنِ ﺑـﻌﺪ از اﯾﻦ ﺗﺤـﻤﯿﻞﺷـﺪﮔﯽﺳـﺖ. داﺳـﺘﺎنِ وﺣﺸـﺖ از رﻫـﺎ ﺷـﺪن.

واﻟـﺪﻫـﺎ از اﻣـﺮ ﺗـﻮﻟـﺪ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﯽ ﻣـﺸﻤﺌﺰﮐﻨﻨﺪه ﯾﺎد ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ (ﺻـﺤﻨﻪای ﮐﻪ آﻧـﺘﻮان ﺷـﺎﻫـﺪ ﮔـﻔﺖوﮔـﻮی دو زن درﺑـﺎره ی زاﯾﻤﺎن اﺳـﺖ را ﺑـﻪ ﯾﺎد ﺑﯿﺎورﯾﺪ. آﻧـﻬﺎ آﻧـﻘﺪر ﺑـﺎ ﮐﺮاﻫـﺖ آن را

ﺗـﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑـﻪ آﻧـﺘﻮان ﺣـﺎﻟـﺖ ﺗـﻬﻮع دﺳـﺖ ﻣﯽدﻫـﺪ) و ﮐﻮدﮐﺎنِ ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﺧـﻮد رﻫـﺎﺷـﺪه ﺑـﻪ زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﻪ عنوان ﭘـﺪﯾﺪه ای ﮔـﻨﮓ ﻣﯽﻧـﮕﺮﻧـﺪ ﮐﻪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺳـﺮﮔـﺮمﮐﻨﻨﺪه اﺳـﺖ اﻣـﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ وﻗﺖﻫﺎ ﺗﺮﺳﻨﺎک.

اﮔـﺮ ﺑـﺨﻮاﻫـﻢ ﺗـﻤﺎم ﺳﮑﺎﻧـﺲﻫـﺎی ﺑﯽﻧﻈﯿﺮ ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ را در ﯾﮏ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﺧـﻼﺻـﻪ ﮐﻨﻢ ﺑـﻪ آن ﺻـﺤﻨﻪ اﺷـﺎره ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻮدﮐﺎﻧﯽ را در ﺣـﺎلِ ﺗـﻤﺎﺷـﺎی ﺗـﺌﺎﺗـﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ. ﭼـﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪی ﮐﻮﺗـﺎه دورﺑﯿﻦ روی ﺻـﻮرتﻫـﺎی آﻧـﻬﺎﺳـﺖ. ﭼـﺸﻢﻫـﺎﯾﺸﺎن ﮔـﺮد ﺷـﺪه و دﻫـﺎﻧـﺸﺎن ﺑـﺎز اﺳـﺖ. ﮔـﺎﻫﯽ ﻣﯽﺧـﻨﺪﻧـﺪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ. اﯾﻦ ﺗـﺼﻮﯾﺮ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﻣـﺎ ﺑـﺎ زﻧـﺪﮔﯽﺳـﺖ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗـﻨﻬﺎ ﺑـﻮده‌اﯾﻢ و ﮐﺴﯽ ﻧـﺒﻮده ﮐﻪ ﺑـﺮاﯾﻤﺎن ﺗـﻮﺿﯿﺢ دﻫـﺪ ﮐﻪ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑـﺎزی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺟـﺎﯾﯽ ﮔـﻔﺘﻪ ﺑـﻮد “ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺑـﺮ ﻓـﻘﺪان ﻧـﺮﻣـﺶ و ﻣﻬـﺮﺑـﺎﻧﯽ ﺗـﻤﺮﮐﺰ دارد..” ﺟـﺎﻣـﻌﻪ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﮐﻨﺎر ﻧﻤﯽآﻣـﺪ ﻫـﻮﻟـﻤﺎن ﻣﯿﺪاد. ﺧـﺎﻧـﻮاده ﺗـﺎب ﺷـﻤﻊ روش ﮐﺮدنﻫـﺎﯾﻤﺎن را ﻧـﺪاﺷـﺖ و ﭘـﺴﻤﺎن ﻣﯿﺰد. و ﻣـﺪرﺳـﻪ ﺗـﻼش ﻫـﺮ ﭼـﻨﺪ اﻧـﺪﮐﻤﺎن ﺑـﺮای ﺗﺤﻘﯿﻖ و تغییر را ﻧﻤﯽدﯾﺪ و ﺑـﻪ ﺗﺨـﻄﯽ و ﺗـﻘﻠﺐ ﻣﺤﮑﻮﻣـﻤﺎن ﻣﯽﮐﺮد. ﻣـﺪرﺳـﻪای ﮐﻪ ﺷـﺎﯾﺪ ﺗـﻨﻬﺎ رﺳـﺎﻟـﺘﺶ ﻫﻤﯿﻦ وﻗـﻊ ﻧـﻬﺎدن ﺑﻪ ﺗﻼش ﺑﺮای تغییر اﺳﺖ.

ﺳـﺮاﻧـﺠﺎمِ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﺑـﻪ ﻣـﺎﺷﯿﻦ در ﺣـﺎل ﻋـﺒﻮر از ﺧﯿﺎﺑـﺎن – ﻣـﻌﺸﻮﻗـﻪی راﺳـﺘﯿﻦ آﻧـﺘﻮان- ﺧـﺘﻢ ﻣﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در آن ﺣـﺒﺲ ﺷـﺪه و ﺑـﺎ ﭼـﺸﻤﺎﻧـﺶ ﺧﯿﺎﺑـﺎن را می‌بلعد و اﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰد.
آﻧـﺘﻮان ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺷـﺒﯿﻪ ﻣـﺎﻧـﺘﺎگِ ۱۵۴ ﻓـﺎرﻧـﻬﺎﯾﺖ اﺳـﺖ. ﻫـﺮ ﮐﺪام وﻗﺘﯽ ﺧـﻮدﺷـﺎن ﺑـﻪ تنهایی ﺟـﻮاﺑﯽ ﺑـﺮای ﺳـﻮاﻟـﻬﺎﯾﺸﺎن ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻣﺠـﺮم ﺷـﻨﺎﺧـﺘﻪ و ﺗﺒﻌﯿﺪ ﻣﯽﺷـﻮﻧـﺪ. ﺳﯿﻨﻤﺎ و ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮای آﻧﺘﻮان و ﮐﺘﺎب ﺑﺮای ﻣﺎﻧﺘﺎگ.

در ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﭘـﺎﯾﺎﻧﯽ ﻓﯿﻠﻢ آﻧـﺘﻮان ﺑـﻪ درﯾﺎ ﻣﯽرﺳـﺪ. ﮔـﺮﭼـﻪ ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺑـﻌﺪﻫـﺎ اﻋـﺘﺮاف ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﮐﺎﻣـﻼ اﺗـﻔﺎﻗﯽ ﺑـﻮده اﻣـﺎ اﯾﻦ ﺑـﺎﻋـﺚ ﻧﻤﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در ﭘـﺎﯾﺎن ﻓﯿﻠﻢ ﺑـﺎ ﺧـﻮدﻣـﺎن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﺣـﺎﻻ واﻗـﻌﺎ ﭼـﻪ ﻣﯽﺷـﻮد؟ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﺟـﺪﯾﺪ آﻧـﺘﻮان ﺑـﺎ ﺷﮑﻞ دﯾﮕﺮی از زﻧـﺪﮔﯽ ﻗـﺮار اﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺧﺘﻢ ﺷﻮد؟ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﺷﺒﯿﻪ ﮐﺪام از ﻣﺎ ﻣﯽﺷﻮد؟

لینک ‌IMDB فیلم

*آراﻣﺴﺎﯾﺸﮕﺎه/ ﺑﻬﻤﻦ ﻓﺮﺳﯽ/ ﻧﺸﺮ ﺑﯿﺪﮔﻞ

عشق، رازی‌ست* (نقدی بر فیلم در حال و هوای عشق)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

این روزها که انگار حرف زدن از عشق دمده شده، کار- وای در حال و هوای عشق را با آن‌همه غم، با آن‌همه مختصات درستِ عشق و خیانت، به تصویر می‌کشد. در صحنه‌ی مهم فیلم خانم چان و آقای چاو در رستوران روبروی هم نشسته‌اند. مرد می‌پرسد: “کیف‌تان را از کجا خریده‌ا‌ید؟” ، زن جواب می‌دهد: “همسرم از یک سفر کاری آورده.” بعد سکوت می‌کنند. زن قهوه‌اش را هم می‌زند. تصویری از دست زن و فنجان قهوه‌اش را داریم و کمی از صورتش را. همان کمی از صورتش را که غمگین است. که انگار چیزی می‌داند که هیچکداممان نمی‌دانیم. بعد می‌پرسد: “شما کراواتتان را از کجا گرفته‌اید؟” مرد هم همان جواب را می‌دهد. خانم چان اضافه می‌کند: “همسر من یکی شبیه همین را دارد.” آقای چاو می‌گوید “همسر من هم عین کیف شما را دارد.”

حالا شک آنها به یقین تبدیل شده. حالا مطمئنند که همسرانشان به آنها خیانت می‌کنند. یقین، چیزی که در ادامه‌ی فیلم دیگر خبری از آن نیست. هر چه هست عدمِ قطعیت است. بازی شبیه‌سازی رابطه‌ی همسرانشان را با شک شروع می‌کنند. خودشان نمی‌دانند که چقدر می‌توانند در این بازی شبیه آنها باشند و نباشند. می‌خواهند صحنه‌‌های جرم را بازسازی کنند و سعی می‌کنند شبیه‌ترین باشند، اما با این شعار که “ما مثل اونا نمی‌شیم” . ما هم نمی‌دانیم عاقبت همه‌ی این‌ها به کجا ختم می‌شود. حتی در صحنه‌هایی از فیلم نمی‌دانیم که این سوال‌ها و دیالوگ‌ها ادامه‌ی همان بازی‌ست یا نه؟ مثلا آنجا که زن از مرد می‌پرسد که معشوقه دارد یا نه؟ ممکن است بیننده فکر کند این واقعا سوال خانم چان از آقای چاو است. و بعد هم درست همان‌جا که دارند به قطعیت علاقه‌ای که بینشان ایجاد شده پی می‌برند و اعتراف می‌کنند، تصمیم می‌گیرند که ادامه ندهند. نمی‌گذارند چیزی به سرانجام برسد. هیچ چیز به سرانجام نرسید.
ما در حال و هوای این عشق که دیگر حالا نه مهم است که کی قدم اول را برداشته و نه معلوم، گرفتار می‌شویم. هر کدام ما ممکن است یکی از آن لحظات را تجربه کرده باشیم، رازی داشته باشیم و حالا فکر کنیم هیچ چیزی در دنیا از عشق مهم‌تر نبوده و نیست.

لینک IMDB فیلم

*احمد شاملو

نقدی بر فیلم تعقیب


هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

تعقیب فیلمی‌ست که به وضوح با بودجه‌ی کم ساخته شده. فیلمی سیاه و سفید با تعداد نابازیگر که البته نمی‌توان منکر سرگرم‌کنندگی آن شد.

صحنه‌ی شروع فیلم مرد جوانی را می‌بینیم که دارد در مورد عادتش که تعقیب کردن آدمهاست به پلیس توضیحاتی می‌دهد. می‌گوید که نویسنده است و برای نوشتن به این کار نیاز داشته. اما صورت کبود و چهره‌ی ترسیده و آشفته‌ی او به ما می‌گوید که اتفاقی افتاده و ماجرا ممکن است کمی پیچیده‌تر از یک تعقیب ساده باشد.

در طول داستان می‌فهمیم که او نویسنده‌ی بیکاری‌‌ست که احتمالا حوصله‌اش هم سر رفته و ارتباطات کمی دارد و برای شخصیت‌پردازی داستان‌هایش مجبور است به این روش به دنیای آدمها راه پیدا کند تا بتواند بنویسد.
او توضیح می‌دهد که در ابتدا برای خودش چند قانون وضع کرده مثل اینکه کسی را دو بار تعقیب نکند یا وقتی هوا تاریک است دنبال زنها در کوچه‌های تاریک نرود. اینجا نولان شخصیتی را به ما نشان میدهد که قانون هایی که خودش ساخته را می‌شکند و قصه هم درست از همین جا شروع می‌شود.
یکی از کسانی که نویسنده‌ی جوان تعقیب می‌کند کاپ است. کاپ متوجه‌ی او شده و به او نزدیک می‌شود و او را وارد دزدی‌های کوچک خود می‌کند. چیزی که برایش بیشتر شبیه یک بازی است که از همان راه امرار معاش هم می‌کند.
او دزد است. وارد خانه‌های خالی می‌شود و وسیله‌های کم‌حجم را می‌دزدد. استعداد جالب کاپ این است که از روی جزییات خانه‌ها ویژگی‌های صاحبان آنها را حدس می‌زند و بازی را برای خودش جذاب‌ترمی‌کند.
کاپ نویسنده‌ی جوان را به سمت خانه‌ی زنی بلوند می‌کشاند. درست بعداز این که نویسنده او را به خانه‌ی خودش برده و نمی‌گوید که خودش صاحب‌خانه است و کاپ با گفتن حدسیاتش حسابی شخصیت او را زیر سوال می‌برد.
شخصیت زن بلوند با بازی لوسی راسل خوب در نیامده. لوندی‌ها و دلبری‌هایش برای زنی که قرار است مردی را با بدنش و ظاهرش به ماجرایی بکشاند که برایش نقشه کشیده‌اند بسیار خام و کم است.
از آنجا که فیلم با فلاش‌بک و جامپ‌فوروارد روایت می‌شود و پازل شلوغی‌ست بیننده به نشانه‌های کمکی نیاز دارد. نولان با ظاهری که برای نویسنده‌ی جوان نوشته (شلخته/ موی کوتاه و مرتب با کت و شلوار/ صورتی کبود) و چند نشانه‌ی کوچک‌تر به ما کمک می‌کند.
صحنه‌های آخر فیلم که نویسنده هنوز پیش پلیس است گره‌ی داستان باز می‌شود و می‌فهمیم در چه تله‌ای افتاده و ناخواسته خودش را به عنوان قاتل زن بلوند پیش پلیس آورده.
صحنه‌ی آخر فیلم کاپ را می‌بینیم که در میان جمعیت گم می‌شود. این صحنه و توضیحات پلیس که می‌گوید همچین فردی اصلا وجود نداشته این شک را در ما تقویت می‌کند که بخش‌هایی از داستان از ذهن بیمار نویسنده آمده گرچه این نظریه در حد یک حدس ضعیف باقی می‌ماند چون یکی از نقاط ضعف فیلم این است که خیلی به شخصیت‌پردازی پرداخته نشده و فقط روی جنبه‌ی رازآلودی و معماگونه‌ی فیلم کار شده. حتی می‌توان گفت به اغراق کار شده.

اسم فیلم به درستی انتخاب شده. نویسنده‌ی جوان دیگران را تعقیب می‌کند بعد می‌بینیم که خودش هم طعمه‌ی یک زن و مرد جوان می‌شود اما بعدتر باز می‌بینیم که زن جوان هم نقشه‌ای را دنبال می‌کرده که به قتل خودش انجامیده و حالا نویسنده‌ی جوان در نهایت قربانی تعقیبی‌ست که خودش شروع کرده.

فیلم رمزآلودی فیلم‌های هیچکاک را تداعی می‌کند.شیوه‌ی روایت فیلم و سیاه‌و‌سفیدی‌ای که گرچه از سر ناچاری بوده اما به خوبی دلهره را به فیلم تزریق می‌کند.
در فیلم‌های موفق این ژانر کارگردان همیشه چند قدم از بیننده جلوتر است و نولان هم در این فیلم موفق شده این کار را بکند.
داستان‌گویی فیلم بخش جذاب آن است. چیدمان و مهندسی داستان چیزی‌ست که نولان از پس آن برآمده.
فیلم بی‌شک فیلم موفقی‌ست. سرگرم‌کننده است و در باز کردن گره‌هایی که ساخته شده در زمانی کم شکست نخورده. فیلم‌های سیاه و سفید با اقبال خوبی روبرو نمی‌شوند کمااینکه این فیلم هم در زمان خودش آنطور که باید دیده نشد اما بعد از شهرت نولان حالا جزو فیلم‌هایی‌ست که توصیه می‌شود.

لینک IMDB فیلم